محل تبلیغات شما



وزیر می رود تا نیگان را بیدار کند و می بیند که پیرمردی بر روی تخت خوابیده وزیر جلو میرود و سربازها را صدا می زند تا پیرمرد را بیرون اندازند سرباز ها پیر مرد را بلند میکنند و آن را بیرون می اندازن و هرچقدر پیرمرد میگوید که من نیگان هستم به حرف او گوش نمی دهند و آن را از قصر بیرون می اندازن ،وزیر که هنوز داخل اتاق پادشاه بود میبیند که نیگان بر روی زمین افتاده است،وزیر نزدیک می شود و میبیند که او مرده است آن وقت سرباز ها را دوباره صدا می زند و می گوید

: بروید و همه کسانی که داخل قصر هستند بگوید که بیایند تا پادشاه را به خاک بسپاریم،بروید.

سرباز ها همۀ قصر را خبر کردن، همه به اتاق پادشاه میروند و او را در قبرستان سلطنتی به خاک سپردند و در موقع تشیع جنازه نامه بر از پشت دیوارها خبر می آورد و به وزیر نامه را می دهد وزیر نامه را می خواند و وحشت زده می شود و در گوش ایزابل می گوید

:پادشاه ایزیکل می خواهد به ما حمله کند واین کشور به یک پادشاه نیاز دارد و پادشاه بعدی تو هستی ایزابل.

ایزابل می گوید

:من این وضیفه را انجام می دهم.

وزیر بلند می گوید

:همین الان همه به اتاقه پادشاه بیاید.

همه به اتاق پادشاه آمدند و وزیر ایزابل را به تخت پادشاهی می نشاند و می گوید

:از این به بعد پادشاه ما ایزابل است.

و تاج را بر سر ایزابل می گزارد،آن وقت همه به کارهای خود پرداختند ،ایزابل سرباز ها را آماده میکند تا با ایزیکل و افرادش جنگ کنند.در همان حال نیگان که فهمیده بود که ایزیکل پشت دیوار هاست نقشه ای می کشد تا دوباره پادشاه شود و از قدرت خود استفاده می کند و یک سائقه ای سیاه درست کرده و دیوار جلوی ایزیکل را میشکند و می گزارد از دیوار رد شوند،تا اینکه ایزیکل به قصر می رسد و می بیند که سرباز های ایزابل جلوی قصر ایستاده اند ایزابل به نامه بر می گوید

:برو و ببین چند نفر هستند.

نامه بر میرود و سریع باز می گرد و ایزابل می گوید

:بگو ببینم چند نفراند.

نامه بر میگوید

:ده هزار نفر هستند.

ایزابل به قصر میرود و ایزیکل می گوید

:ای نامه بر بگو ببینم آن ها چند نفر هستند. نامبر می گوید :قربان چهار هزار نفر هستند. ایزیکل خندید و گفت :ایزابل از ترسش به داخل قصر رفت. ناگهان ایزابل را روی دیوار های قصر دید.ایزابل که روی دیوار های قصر بود به سرباز هایش می گوید


يه ساختمون نيمه كاره پيش روم بوداز روى تپه خاكى كه دم در بود گذشتم و تا وسطاى حياط رفتم.حياط بزرگى نبود اما پر از درختا خشكيده بود كه مانع رسيدم نور به حياط ميشدن 
همه جا ساكت بود و گه گاه باد پنجره ي شكسته خونه رو تكون ميداد كه صداى بدى توليد ميشدآروم آروم وارد ساختمون شدم.خونه بر خلاف حياطش خيلى بزرگ بودالبته يه تعمير اساسى نياز داشت تا قابل زندگى بشه.
خويتم قدم اول بردارم كه صداى شكستن شيشه رو از سمت راست شنيدمبه سرعت به اون سمت نگاه كردمهيچ شيشه خورده اى نبودراستش ترسيده بودم اما خودم و نباختمدو طرف نگاه كردم يه دفعه احساس كردم يه چيز سياه رنگى از كنارم رد شد و به سمت اتاق بغلى رفتبا دقت كه نگاه كردم چيزى نديدم.ديگه كم كم داشتم خودمو خيس مى كردم.فضاى اين خونه عصبيم مى كرد.با يه تصميم ناگهانى به سمت در برگشتم كه در خود به خود بسته شددويدم سمت در و چند بار دستگيره رو بالا پايين كردملعنتى باز نميشد.انگار قفل بودصداي قدماى سنگين كسى رو پشت سرم شنيدم.

 


: نزدیک بود جونت را از دست بدی راستی امشب پادشاه ایزیکل با پسرش برای خواستگاری تو به اینجا می آیند برو و یک لباس قشنگ بپوش و حاظر شو.

ایزابل با گریه زاری می گوید

: ولی پدر من نمی خوام با کسی ازدواج کنم.

نیگان دوباره با عصبانیت می گوید

: همین که گفتم.

ایزابل دوان دوان به طرف اتاق خود میرود و بر روی تختش می افتد و شروع به گریه کردن می کند تا اینکه شب می رسد و نیگان،زنش کارول و فرزند کوچکشان جودیث،ایزیکل،زنش سلینا و فرزند بزرگشان جولیور باهم سر میز نشسته بودن ،نیاگان و ایزیکل در حال صحبت کردن دربارۀ قدرت بودند که یک دفعه سلینا می گوید

: پس دخترتان کجاست بگواید بیاید.

نیگان می گوید

: همین جاست الان می یاید، جودیث دخترم برو و به خواهرت بگوبیاد. جودیث می گوید

: چشم پدر.

جودیث به طرف اتاق خواهرش می دوید،تا اینکه به اتاق رسید، جودیث به خواهرش گفت

: پدر و مهمان ها منتظر تو هستن.

  بعد ایزابل گفت

: الان باهم میرویم.

ایزابل و جودیث به سر میز شام میروند،وقتی که به سر میز می رسند، سلینا می گوید

: به به چه دختر قشنگی دارید،این عروس منه.

کارول می گوید

: دخترم چرا متهیر شده ای از مهمان هاپذیرایی کن.

ایزابل سینی چایی را برداشته و از مهمان ها پذیرایی کرد تا اینکه به جولیور رسید و از قصد سینی چایی را روی پای جولیور میریزد و میگوید

: ببخشید.

ایزیکل عصبانی می شود و میگوید

: دیگر جای ما اینجا نیست،بهتر است برویم.

ایزیکل و خانواده از آنجا میروند.نیگان عصبانی می شود و به ایزابل می گوید

:همین الان برو داخل اتاقت.

ایزابل دوان دوان به طرف اتاقش میرود و روی تخت می افتد و از خوش حالی خوابش می برد.نیگان از عصبانیت شروع به مشروب خوردن میکند تا اینکه خوابش می برد و در خواب می بیند که پیرزنی سیاه پوش به طرف او میاید و میگوید

: می خواهی قدرتمندترین جادوگر جهان بشوی.

نیگان فکر میکند و میگوید

:چرا که نخواهم.

پیرزن روحش را با نیگان عوض می کند و پیرزن روحش وارد جسم نیگان می شود و روح نیگان  وارد جسم پیرزن می شود و میمیرد تا اینکه صبح فرا میرسد و وقتی که


  درگذشته های بسیار دور در سرزمینی به نام جادو شخصی به نام نیگان پادشاهی میکرد. نیگان که پادشاهی سنگ دل و ظالم بود، بسیار به دنبال قدرت و جادوگری بود.برای همین سلاطین سنگ های جادوگری را مخفی کردن و سوگند خوردن که تا آخرین نفس از سنگ ها مراقبت کنند.نیگان دختری به نام ایزابل داشت که بر عکس پدرش بسیار مهربان و خوش قلب بود.
روزی که ایزابل در شهر گشت میزد دید که چند ماهر از یک پیرزن مالیات میگرفتند.ایزابل از روی اسب پیاده شد و گفت

با این پیرزن چکار دارید؟
 رئیس ها که نامش لوسیون بود جلو آمد و گفت
 وای چه دخترزیبایی !!! دیوید، به نظرت عالی نیست؟.
 دیوید و مریل که همدست های لوسیون بودند ،هر دو مات چهره ی زیبای ایزابل شدند . مریل نزدیک ایزابل شد وبه حالت نوازش گونه  دستش را بر سر ایزابل کشید، و در ذهنش پرشد از افکار شیطانی در همان حال پسرکی جوان به نام جک که یکی از سلاطین بود و شغل آن آهن گری بود به طرف ایزابل رفت وبه ان گفت 
 با این دختر چه کار دارید؟
لوسیون جلو آمد و گفت
. تو کیستی پسرک احمق امیدوارم من را بشناسی، بچه ها بکشینش:
 مریل و دیوید به جک حمله کردن، جک شمشیرش را از غلاف کشید ومریل و دیوید را بر روی زمین می اندازد در همان حال لوسیون فرار میکند و جک می گوید
.
فرار کن آره فرار کن ترسو:
 جک یک نگاهی به مردم می اندازد و می بیند که همه سجده کرده اند.در همان حال که نیگان رسیده بود می گوید
. پسرک جوان:
جک برمیگردد و سجده میکند،نیگان میگوید
.تو کیستی پسرک
جک می گوید
. اسم من جک هست من یک آهنگر هستم:
نیگان می گوید
 حالا که جان دخترم را نجات دادی تو آهنگر سلطنتی ماهستی و تا آن هفته 20 عدد شمشیر برایمان درست کن.
 جک میگوید
. بله قربان:
 نیگان به سرلشگر میگوید

از این به بعد از این بچه مهمات های جنگ را میگیریم،بهتر است دیگر ما برویم:
 نیگان می رود و همۀ مردم به کار های خود پرداختند، جک هم به خانۀ خود باز میگردد.جک تنها و در مغازۀ خود زندگی می کند.وقتی که نیگان به قصر رسید ایزابل را فرا می خواند.ایزابل به اتاق پدرش می رود و می گوید
. پدر چه کارم داشتی:
 نیگان با عصبانیت میگوید

 


من كه سالى يه بار ميام دانشگاه چه فايده اى داره برنامه ام رو حفظ كنم؟
محسن سرشو با تاسف تكون داد و گفت: استاد حكمتى.
هرچى به مغزم فشار ميوردم اين استاد حكمتى رو يادم نميومد رفتيم تو كلاس رديف آخر نشستيم رو به بچه ها گفتم: بچه ها من خسته شدم.
محسن: از چه نظر.
- ديگه نميتونم مامان و سيما و بابا رو تحمل كنم
على: ميخواى چيكار كنى؟
- تصميم دارم برا خودم خونه بگيرم
فريد: با كدوم پول؟
- نميدونم بايد از بابام كمك بگيرم 
محسن: اونم به تو پول داد 
- مطمئنا وقتى بفهمه ميخوام از اونجا برم ذوق مرگ شه
محسن: تصميم با خودته اما
با اومدن استادحرف محسن نصفه موند خروس بى محل كه ميگن اينه ها. آهان حالا استار حكمتى يادم اومد استاد پيرو مهربونى بود كه وقتى حرف ميزد آدم خوابش ميگرفت. سر امتحانا يه كتاب ميگرفت دستش و كارى به كار ما نداشت و ما هم تا ميشد تقلب ميكرديم استاد داشت واسه خودش حرف ميزد و درس ميداد شرط ميبندم كه يه نفرم به حرفاش گوش نمى كرد
بعضيا در و ديوار و نگاه مى كردن بعضيا هم سرشون تو گوشيشون بود منم از بس زياد ميومدم دانشگاه نميفهميدم چي ميگه سرمو به سمت پنجره برگردوندم حاضرم قسم بخورم يكى داشت منو نگاه ميكرد و وقتى من سرمو به سمت پنجره برگردوندم سرشو يد بيخيال شايد توهم
زدم بعد از اون كلاس كسالت آور با بچه هارفتيم تو حياط و رو يه نيمكت نشستيم 
فريد حسين تو كلاس چى ميگفتى؟ 
-گفتم ميخوام با كمك بابام يه خونه بخرم.
محسن: يعنى تحمل شرايط خونتون اينقدر سخته
كه ميخواى تنها زندگى كنى؟
- آره واقعا دارم از دست مامان اينا ديوونه ميشم 
حتى سر كلاس همش فكر ميكردم بجاى استاد يه هيولا تو كلاس داره درس ميده 
على: وضعيت تو كه خيلى وخيمه 
ديگه با بچه ها در اين باره حرفى نزدم على قرار بود برا چند ماه بره اصفهان پيش عموش تا كمك حالش باشه يكم ديگه پيششون موندم بعدم به سمت خونه راه افتادم
از كنار مخروبه كنار دانشگاه كه رد ميشدم حس كنجكاوى قلقلكم داد وارد اونجا بشم يه چند بارى تو حياطش يه سركى كشيدم اما جرئت نكردم وارش بشم اما اينبار يه حسى وادارم ميكرد برم اونتو منم كه فوضول. اهل محل ميگفتن
اينجا يه جن زندگى ميكنه من كه تا به حال تو عمرم همچين چيزى نديدم (نگران نباش از اين به بعد زياد ميبينى)اما حقيقتش دوست دارم يه بارم كه شده باهاش رو به رو بشه (بسكه خرى)ميدونم ديوونگى محضه اما چه ميشه كرد؟ آهسته از در آهنى زنگزده گذشتم و وارد شدم ( چه خرى هستى تو حسين: تو خفه هرچي هيچى نمى گم م: چشم)

 


رويكى از نيمكت ها نشسته بودن و گه گاه بلند ميخنديدن رو به محسن گفتم:خب ديديم چيه مگه؟ چند تا دخترن ديگه 
محسن: خاك بر سر من به دخترا چيكار دارم؟
فريد: پ چرا اونارو نشون دادى؟
محسن: بابا اون جزوه ى تو دستشون رو ميگم
دوباره همه به دخترا نگاه كرديم. تو دست يكيشون يه جزوه كلفت بود 
على: از قطرش معلومكه خيلى نكته به نكته ياد داشت كرده كاش ميشد ازشون بگيريم 
محسن يه لبخند شيطنت آميز زد و گفت: اون با من
من: چيكار ميخواى بكنى احمق
-صبر داشته باش برادر من
بعد از ما جدا شد و به سمت دخترا رفت. با نزديك شدن محسن به دخترا اونا ساكت شدن و اون نگاه كردن چند دقيقه محسن با هاشون حرف زد كه به خاطر دورى از ما صداشونو نميشنيديم اون دختره كه جزوه دستش بود با عشوه اى حال بهم زن اونو دست محسن داد. محسنسر خوشانه برگشت پيش ما 
محسن: خدايى حال كردين؟ فك كنم ركورد مخ زنى رو تو دنيا زدم دقيقا ٣ دقيقه و ٢٤ ثانيه
من: خفه بمير بابا بده من اون جزوه رو
محسن جزوه رو پشتش برد و با حالت بچگونه اى گفت: مال خودمه خودم گرفتم
ميخواستم به زور جزوه رو ازش بگيرم كه باشنيدن صداى فريد اين كار رو به زمان ديگه اى موكول كردم
فريد: بچه خا بريم الان كلاس شروع ميشه
ران افتاديم سمت كلاس از محسن پرسيدم: الان با كى كلاس داريم؟ 
يه جورى نگام كرد كه گفتم الان پا ميشه سياه و كبودم ميكنه
محسن: يعنى تو حتى زحمت ديدن برنامت رو به خودت ندادى

 


خدايا بدبختى از اين بالاتر؟ ميگن وقتى روزت بد شروع بشه تا آخرش بده. منم با ديدن فاطمه به اين نتيجه رسيدم امروز روز بديه بابى ميلى گفتم: سلام 
فاطمه: خوب هستيد؟ خانواده خوبن؟
حسين: من كه خوبم از اوضاع برقيه خبر ندارم
زد زير خنده و گفت 
فاطمه: شما خيلى شوخ طبع هستيد
جانمممم؟ من شوخ طبعم؟ اين حرفشو زياد جدى نگرفتم. احتمالا حواسش نبود داره با من حرف ميزنه. براى اينكه خنده اش رو قطع كنه گفتم: شنيدم نامزد كرديد. مباركه.
خنده اش تبديل به يه لب خند ذوق زده تبديل شد و گفت: بله شما كه نيومديد رضا خيلى دلش ميخواست شمارو ببينه
امروز كه مياين؟ 
من: بله مجبورم. ببخشيد من ديرم شده فعلا. 
بعد سريع جيم شدم. از تصور ازدواج فاطمه خندم مى گرفت فاطمه خيلى بچه بود. اون قدرا هم كه فكر مى كردم ديدن فاطمه بد نبود حداقل باعث شد كلى بخندم. 
به دانشگاه كه رسيدم محسن فريد و على رو تو حياط ديدم. ظاهرا كلاس تموم شده بود. يه نگاه به ساعت كردم كلاس بعدى هم يه ده دقيقه ديگه شروع ميشد.
رفتم طرفشون قبل از اينكه چيزى بگم فريد گفت:
به آقا حسين شما كجا اين جا كجا؟ راه گم كرديد جناب؟
-سلام خفه فريد 
هرموقع فريد رو ميبينم خندم ميگيره آخه وقتى ميگم فريد يه آدم هيكلى تو ذهنم نقش ميبنده اما اين فريد ما عين چوب شور ميمونه لاغر. طبغ معمول داشتم به فريد ميخنديدم كه زد تو سرم و گفت: مرض به چي ميخندى؟ 
صادقانه جواب دادم: به تو 
- من كجام خنده داره 
- هيچى تو به اون مخت فشار نيار
محسن: بچه ها ميدونيد جلسه بعد امتحان داريم؟
فريد: جون من؟ من كه جزوه ندارم.
على: جزوه منم كامل نيست.
من: اصلا جزوه چيه؟
محسن: بچها اونجا رو 
به طرفى كه اشاره ميكرد نگاه كرديم.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مداح اهل بیت کربلایی حسین اماندادی نارایانا